تا ابد زندگي کن
تا ابد زندگي کن
ترجمه:نيما ملک محمدي،سميرا قرائي
گفت و گو باري بردبري در باره نوشتن،زندگي و داستان هاي علمي-تخيلي
بردبري همکاري پيوسته اي هم در زمينه هاي سينما و تلويزيون داشته است،ازجمله نمايشنامه هاي تلويزيوني که براي مجموعه«آلفردهيچکاک تقديم مي کند»نوشت و همچنين فيلمنامه اقتباس سينمايي جان هيوستن از«موبي ديک»(1956).درسال (1964)بردبري گروه تئاتر پاندمونيوم را پايه گذاري کرد و شروع به اجراي نمايشنامه هاي خودش کرد و تا امروز هم همچنان پيوند نزديک خود را با اين گروه تئاتر حفظ کرده است.بردبري همچنين چندين مجموعه شعر منتشر کرده است،ازجمله«وقتي فيل ها در حياط جلويي خانه شکوفه مي کنند».بردبري حتي دستي هم در معماري داردو در طراحي مرکز خريد وست فيلد هورتون پلازادر سن ديه گو و طراحي داخلي سفينه فضايي زمين در پارک علمي ايپکات ديزني همکاري داشته است.
با وجود مشکلات زياد-سکته اي در سال(1999)و مرگ همسرش مارگرت پس از پنجاه و شش سال زندگي مشترک درسال(2003)-بردبري همچنان به طرز خارق العاده اي فعال است.او همچنان به نوشتن ادامه مي دهد و سرشار از شادماني کودکانه است.در مواقعي که بيرون از خانه غذا مي خورد،اغلب براي دسر،بستني وانيلي با سس شکلات سفارش مي دهد.به تازگي مجموعه داستان جديدي را به اتمام رسانده با عنوان احتمالي «نيروي انهدام ».اخيرا به من گفت که همچنان بر مبناي همان شعار و اعتقاد هميشگي اش زندگي مي کند:«از بالاي صخره بپريد و بال هايتان را بين راه درست کنيد.»
شما آدم خود آموخته اي هستيد،درست مي گويم؟
بله،کلا درس خوانده کتابخانه هستم.هيچ وقت کالج نرفتم.وقتي در ووکيگن دانش آموز دبستان بودم به کتابخانه مي رفتم و دوران دبيرستان در لس آنجلس هم همين طور.روزهاي دراز تابستان را در کتابخانه مي گذراندم.در ووکيگن از مغازه اي در خيابان گنيس مجله بلند مي کردم، مي خواندم و بعد يواشکي برشان مي گرداندم.اين جوري کلمات را مي بلعيدم و آدم درستکاري هم مي ماندم.نمي خواستم به سرقتم جنبه اي دائمي بدهم و هميشه حواسم بود که پيش از خواندن مجله ها دست هايم را بشورم.اما کتابخانه ماجرايش به کلي متفاوت است.مثل گربه اي که درقصابي ولش کرده باشند،همين طور دور خودتان مي چرخيد،چون کلي چيز براي ديدن و خواندن است و از مدرسه هم خيلي بيشتر خوش مي گذرد،چون خودتان چيزهايي را که مي خوانيد انتخاب مي کنيد و مجبور هم نيستيد به حرف کسي گوش بدهيد گاهي چشمم به کتاب هايي مي افتد که بچه هايم به خانه مي آورند تا بخوانند،چون معلمشان گفته و بر مبناي نمره مي گيرند.
خب،اگر اين کتاب ها را دوست نداشته باشيد چه؟
در جايي گفته ايد که براي آموزش نويسندگي به کالج اعتقادي نداريد .چرا؟
ولي کتاب هاي شما را هم به طور گسترده در مدارس درس مي دهند.
و مي گويم خب،اين داستان داردواين چيزي است که بچه ها دوست دارند.امروز داستان هاي من در هزار آنتولوژي(مجموعه داستان)چاپ مي شود و معمولا هم بين آثاري که دوستشان دارم.نويسندگانشان که به زبان تمثيل و استعاره مي نوشته اند،بيشترشان مرده اند؛کساني مثل ادگارآلن پو،هرمان ملويل،واشنگتن اروينگ،ناتانئيل هاوتورون.همه اين نويسنده ها براي بچه ها مي نوشته اند،حتي اگر خودشان طور ديگري وانمود مي کرده اند.
نوشتن را از چه سني شروع کرديد؟
ظاهرا ازچيزهاي مختلفي تأثير پذيرفته ايد.
در اين قطار ديگر چه کساني هستند؟کلي شاعر؛هاپکينز،فراست،شکسپيرو نويسندگاني اشتاين بک،هاکسلي وتماس وولف(رمان نويس آمريکايي اوايل قرن بيستم ميلادي).
وولف چه کمکي به شما کرده؟
درباره نويسندگاني مثل پروست،جويس،فلوبروناباکوف چه فکر مي کنيد؟نويسندگاني که ادبيات را بر اساس فرم و محتوا تعريف مي کنند.اين خط فکري هيچ جذابيتي برايتان داشته؟
جويس آينده چنداني در کارهايش ندارد.من آدم کاملا ايده محوري هستم و طبيعتا بعضي از متن هاي داستاني انگليسي و فرانسوي را بيشتر از اين ها دوست دارم.برايم قابل تصور نيست در دنيايي باشم و مجذوب کاري نشوم که ايده ها با ما مي کنند.
براي همين سراغ نوشتن داستان هاي علمي-تخيلي رفتيد؟
تصور کنيد اگر شصت سال پيش در شروع کار نويسندگي ام،داستاني درباره زني مي نوشتم که قرصي را مي خورد و کليساي کاتوليک را نابود مي کند و با اين کار موجب پيشرفت آزادي زنان مي شود،احتمالا چنين داستاني موجب خنده مي شد اما در حيطه ممکنات بود و داستان علمي-تخيلي خوبي از آب در مي آمد.اگر در اواخر قرن نوزدهم زندگي مي کردم،شادي داستاني مي نوشتم با اين پيش بيني که به زودي وسايل نقليه عجيبي سراسر خاک آمريکا را در مي نوردند و درعرض هفتاد سال ،دو ميليون انسان را مي کشند داستان علمي -تخيلي تنها هنر ممکنات نيست،هنر بديهيات هم هست.وقتي اتومبيل در آمد،کاملا قابل پيش بيني بود که اين وسيله زندگي هاي زيادي را نابود مي کند،همچنان که کرد.
يعني داستان علمي -تخيلي به نيازي پاسخ مي دهد که متن هاي جريان اصلي ادبيات نمي دهد؟
اما زماني هم بود که به دنبال تأييد و تمجيد منتقدان و روشنفکري بوديد ،نه؟
خوشحالم.او مشکلات زيادي داشت،مشکلاتي وحشتناک،نمي توانست جهان را طوري ببيند که من مي بينم.به نظرم من زيادي پوليانا(خوشبين)هستم و او زيادي کاساندرا (مثل بد بيني در اسطوره هاي يونان.م.)ولي در واقع ترجيح مي دهم خودم را ژانوس بدانم،خدايي دو چهره که نيمي پوليانا و نيمي کاساندر است؛هم نسبت به آينده هشدار مي دهد و شايد هم زيادي در گذشته زندگي مي کند ولي فکر نمي کنم که زياد هم خوشبين باشم.
خيلي وقت است که ديگر وونه گات را جزو نويسندگان علمي-تخيلي به حساب نمي آورند.بعد هم به اين نتيجه رسيدند که او از ابتدا هم علمي-تخيلي نويس نبوده و به اين ترتيب جريان اصلي او را براي خودش برداشت.نتيجه اين که آثار وونه کات به «ادبيات»تبدبل شد و شما هنوز در مرز بين اين دو قرار داريد.به نظ شما دليل موفقيت وونه گات اين بود که او يک کاساندر است؟
با اين وجود مدال خدمات ممتاز به ادبيات آمريکا را به شما دادند.اين چقدر برايتان مهم بود؟
آن جايزه علامت اين بود که داستان علمي-تخيل جايگاه و احترام خودش را به دست آورده؟
دست وبالمان تنگ بود.ما چنين محروميت هايي کشيديم.آثار اين ژانر اين قدر قليل بود و بالاخره هم وقتي اولين کتاب هاي علمي-تخيلي چاپ شدند،بيشترشان دراوايل دهه پنجاه،مجلات ادبي برايشان ريويوي خوب ننوشتيند.ما همگي علمي-تخيلي نويس هاي زيرزميني بوديم.
در ژانر علمي تخيلي راحت تر مي توان به فرضيه ها يا باور هاي مفهومي پرداخت.همين طور است؟
من اغلب به هنگام صحبت از داستان کوتاه از استعاره پرسئوس (پسر زئوس و يکي از قهرمانان اسطوره هاي يونا که مدوسا را مي کشد.م)و سر مدوسا استفاده مي کنم.به جاي خيره شدن به چهره حقيقت،به پشت سر خود و انعکاس آن روي سطح برنزي سپرتان نگاه مي کنيد.بعد با شمشيرتان مي چرخيد و سر از تن مدوسا جدا مي کنيد.داستان هاي علمي-تخيلي وانمود مي کنند که نگاهشان به آينده است ولي در واقع به انعکاس چيزي نگاه مي کنند که هم اکنون پيش روي ماست.بنابراين شما تصويري کمانه کرده مي بينيد،کمانه اي که به شما اجازه بازيگوشي مي دهد.به جاي اين که بخواهيد معذب و سوپر روشنفکر باشيد.
چقدر در کارتان به غريزه اهميت مي دهيد؟
پس چرا کار روي فيلمنامه موبي ديک را قبول کرديد؟
درست پشت سرم نشسته بود.دلم مي خواست برگردم.دستش را بفشارم و بگويم عاشق کارهايش هستم و دلم مي خواهد با او کار کنم ولي جلوي خودم را گرفتم و صبر کردم تا سه کتابم منتشر شود تا مدرکي براي عشق و علاقه ام داشته باشم.بعد به کارگزارم زنگ زدم و گفتم حالا مي خواهم جان هيوستن را ملاقات کنم.در شب ولنتاين سال (1951)همديگر را ديديم که شيوه اي بي نظير براي آغاز رابطه اي عاشقانه است.گفتم اين ها کتاب هاي من هستند.اگر ازشان خوشتان آمد،بايد روزي با هم کار کنيم.يکي،دوسالي بعد ناگهان بي خبر جان هيوستن به من زنگ زد و گفت وقت داري بيايي اروپا و فيلمنامه موبي ديک را بنويسي ؟گفتم نمي دانم،هيچ وقت نتوانستم بخوانمش.به اين ترتيب در برابر معضل بزرگي قرار گرفتم.مردي که من عاشقش هستم و آثارش را تحسين مي کنم پيشنهاد کار به من داده.خيلي ها اگر باشند،مي گويند، خب بقاپش،معطل چي هستي؟ولي من گفتم بگذارامشب که برمي گردم خانه تا جايي که بتوانم کتاب را مي خوانم و بعد فردا براي ناهارهمديگر را مي بينيم.تاآن زمان ديگر مي دانست که احساسم نسبت به ملويل چگونه است.سال ها بود که چند نسخه اي از موبي ديک گوشه و کنار خانه افتاده بود.جالب اين که يکي وقتي قبل از آن شب همين طور که در خانه مي چرخيدم،موبي ديک را برداشتم و به زنم گفتم بالاخره کي مي خواهم اين را بخوانم؟و حالا نشسته بودم و مي خواندمش.
به جاي اين که ازاول شروع کنم وسط کتاب را باز کردم.به توصيه هاي شاعرانه زيبايي درباره سفيدي نهنگ و رنگ کابوس ها و چيزي هاي از اين قبيل برخوردم.بعد در اواخر کتاب به قسمتي رسيدم که اهب کنار نرده کشتي ايستاده و جملاتي شکسپيروار در توصيف دريا وآسمان مي گويد.
بعد به اول کتاب برگشتم:«مرا اسماعيل بخوان.»عاشقش شده بودم.شعر آدم را عاشق خودش مي کند،مثل شکسپير من از چهارده سالگي عاشق شکسپير بوده ام.براي اين که عاشق ملويل بودم کاررا قبول نکردم،به خاطر عشقم به شکسپير بود.انگار شکسپير موبي ديک را نوشته،با حلول در روح ملويل.
روزي که به ديدن هيوستن رفتم،پرسيدم بايد همه تعبير و تفسير هاي يونگي و فرويدي نهنگ سفيد داستان را بخوانم؟گفت نه خير،من بردبري را استخدام کرده ام.خوب وبد فيلمنامه هر چه باشد،مال توست.لاقل پوسته دورش مال توست.
بعد از اين که چندين بار کتاب را خواندم،شروع فيلمنامه را در جريان سفري دريايي به اروپا نوشتم که تا آخر هم ديگر دست نخورد ولي غير از اين شروع،همه کارش سخت بود.بايد تکه هايي را از ته کتاب مي آوردم اول و يک تکه از اين جا برمي داشتم و يک تکه از آن جا چون ساختا ررمان با فيلمنامه خيلي فرق مي کند.همه چيز به هم ريخته است و شما را به لحاظ احساسي بمباران مي کند.نوعي نمايش هم هست.از وجه شکسپيري اش هم که بگذريم،طراحي صحنه و چيزهاي ديگر هم دارد.يک روز صبح درلندن از رختخواب بيرون آمدم. جلوي آينه رفتم و گفتم:من هرمان ملويل هستم.روح ملويل با من حرف زد و در همان روز سي صفحه آخر فيلمنامه را بازنويسي کردم.همه اش در انفجاري شور انگيزبيرون ريخت.فيلمنامه به دست تا خانه هيوستن دويدم و برايش خواندم.جان هيوستن هم گفت اي خدا،اصل جنس است.
نگارش رمان و داستان کوتاه چه تفاوتي براي شما دارد؟
داشته باشد.زندگي خودش را داشته باشد و دليل وجودي خودش را.به هر حال دليلي داشته که ايده داستان در آن ساعت به خصوص سراغتان آمده پس دنبالش را بگيريد و آن را روي کاغذ بياوريد.نوشتن دو سه هزار کلمه در عرض چند ساعت کار خيلي سختي هم نيست.نگذاريد کس مزاحمتان شود.بيرونشان کنيد،تلفن را از پريز بکشيد،گم و گور شويد و کارتان را بکنيد.اگر داستان کوتاهي را با خود به روز بعد ببريد،ممکن است در طول شب با جنبه هاي روشنفکري اش زيادي ور برويد،آب و رنگش را زياد کنيد يا سعي کنيد کسي را با آن راضي کنيد ولي رمان گرفتاري هاي خيلي بيشتري دارد چون نوشتنش بيشترطول مي کشد و اطراف شما هم کساني هستند و اگر مراقب نباشيد ممکن است درباره اش با کسي حرف بزنيد.دليل ديگر سختي نوشتن رمان مدت زماني است که بايد عشق پرشورتان را نسبت به کار حفظ کنيد،خب،سخت است که دويست روز پياپي در کف چيزي باشيد.پس او سراغ حقيقت اصلي برويد و بعد حقايق کوچک تر خود به خود دورش جمع مي شوند.اجازه بدهيد همين طور به طرفش کشيد ه شوند ،جذب شوند و به آن بچسبند.
يکي از مشکلات خاصي که هنگام نوشتن رمان هايتان داشته ايد را مي گوييد؟
در مورد کتاب هاي الکترونيک و کتاب خوان هاي الکترونيک چه نظري داريد؟
با انتشار فارنهايت(451)،شمابه عنوان نويسنده اي که توانايي پيش بيني آينده را دارد،شناخته شديد.امروز درباره آينده چه مي توانيد بگوييد؟
بايد بي خيال رياضي ياد دادن به بچه ها بشويم.به کارشان نمي آيد مي شد حساب ساه يادشان داد-يک به اضافه يک مي شود دو يا اين که چطور تقسيم و تفريق کنند.اين ها چيزهايي ساده هستند که بچه ها هم خيلي زود يادشان مي گيرند
اما رياضيات نه،چون هرگز درزندگي ازآن استفاده نخواهند کرد.مگراين که بخواهند دانشمند شوند که دراين صورت بعدا خيلي راحت مي توانند آن را ياد بگيرند؛مثلابرادرمن درمدرسه درسش خوب نبود اما بيست سالش که شد،يک فرصت شغلي در اداره برق برايش پيش آمد.کتابي برداشت و رياضيات و الکترونيک ياد گرفت وشغل را به دست آورد.اگر با هوش باشي،مي تواني وقتي لازمت شد رياضيات ياد بگيري.اما يک بچه معمولي هيچ وقت نخواهد توانست.در نتيجه فقط خواندن و نوشتن بايد در برنامه مدارس باشد.فقط اين ها مهم است و وقتي بچه ها شش ساله شوند،کاملا آموزش ديده اند و مي توانند خودشان چيز هاي ديگر را ياد بگيرد و آن وقت کتابخانه مي تواند جايي باشد که درآن بزرگ مي شوند.
شما پنجاه و شش سال با همسرتان زندگي کرديد تا اين که او در سال(2003)در گذشت.راز اين زندگي بلند مدت و پايدار چه بود؟
يک هفته پس از مرگ همسرتان دوباره سراغ نوشتن رفتيد .چطور اين کار را کرديد؟
وقتي مي نويسيد خواننده و مخاطبي خاص را مدنظر داريد؟
با اين حساب ادبيات التزام اجتماعي اي دارد؟
تمام کتاب هاي ديکنز به تان مي گويند که با تمام قوا زندگي کنيد.هرگزادگار رايس باروزبه عنوان فعال اجتماعي يا به چالش گيرنده التزامات اجتماعي شناخته نشده اما معلوم شده که-دوست دارم اين را بگويم،چون به شدت همه را ناراحت مي کند-باروزاحتمالا تأثيرگذارترين نويسنده در کل تاريخ جهان است.
چرا اين طورفکرمي کنيد ؟
درخيلي ازحوزه ها به اين نکته برخورد کرده ام.نياز به رمانس نيازي هميشگي است و البته هميشه توسط روشنفکران به مسخره گرفته شده است.در نتيجه بچه هايشان را عقب مانده بار مي آورند.نمي شود رويا را کشت.الزامات اجتماعي بايد حاصل شيوه اي اززندگي،ماجرا جويي و رمانس باشد،مثل زندگي دوست من،آقاي الکترو.
اين همان شخصيتي است که در داستان«چيز شروري به اين سو مي آيد»حضوري کوتاه دارد؟
روز بعد بايد به مراسم خاکسپاري يکي ازعمو هاي موردعلاقه ام مي رفتم،داشتيم از مراسم بر مي گشتيم که در ساحل درياچه ميشيگان چادر ها و پرچم هاي کارناوال راديدم وبه پدرم گفتم ماشين را نگه دارد.پدرگفت «چرا؟»و من گفتم بايد پياده شوم.پدرم عصباني شدانتظارداشت براي سوگواري کنارخانواده بمانم اما هر طوري شده بود از ماشين پياده شدم و به سمت چادر ها و کارناوال دويدم.
آن زمان به ذهنم نرسيد اما داشتم از مرگ فرار مي کردم.اين طور نيست؟داشتم به طرف زندگي مي دويدم.آقاي الکترو روي صندلي بيرون از چادر نشسته بود و من نمي دانستم به او چه بگويم.مي ترسيدم مثل احمق ها به نظر برسم .درجيبم
يکي از اين اسباب بازي هاي شعبده بازي داشتم.ظرف و توپم (يک توپ و يک ظرف کوچک که با کمک آن توپ که غيب و ظاهر مي شود)را در مي آوردم و ازش پرسيدم مي تواني طرز کار اين را نشانم بدهي؟اين درست ترين کاري بود که مي شد کرد.ارتباطمان برقرار شد.مي دانست که داردبا يک شعبده بازکوچک حرف مي زند.آن را ازمن گرفت و طرزکارش را نشانم داد وبعد برش گرداند.به صورتم نگاه کرد و گفت:«مي خواي آدماي توي آن چادر را ببيني ؟اون آدم عجيب و غريب ها رو؟»و من گفتم بله آقا،مي خوام.مرا به سوي چادر برد و با چوبدستي اش به چادر زد و گفت هي مراقب حرف زدنتون باشيد.مرا به داخل برد و اولين مردي که ديدم،مرد مصور بود.فوق العاده نيست؟مرد مصور![عنوان يکي از کتاب هاي برادبري]او به خودش مي گفت«مرد خالکوبي».اما من بعدا نامش را براي کتابم تغيير دادم .مرد قوي،زن چاق،مرد بند باز،کوتوله و اسکلت را هم ديدم.تمامي اين ها شدند شخصيت کتاب من.
آقاي الکترو مرد زيبايي بود،متوجه ايد؟چرا که مي دانست بچه اي عجيب و غريب کنارش است که دوازده سال دارد و دلش خيلي چيزها مي خواهد.کنارساحل در ياچه ميشيگان قدم زديم و او مثل يک آدم بزرگ با من رفتار کرد.من از نظريات بزرگم گفتم و او هم ازنظريات کوچکش.بعد رفتيم کنار درياچه و روي شن ها نشستيم و او ناگهان به طرف من خم شد و گفت«خوشحالم که به زندگي من برگشتي.»من گفتم:«منظورتون چيه؟من شما رو نمي شناسم.»گفت:«تو در سال (1918)در حومه پاريس،بهترين دوست من بودي.در آردن مجروح شدي ودر آغوش من مردي.خوشحالم که دوباره به اين جهان برگشتي.صورتت عوض شده،اسمت عوض شده اما روحت که از ميان صورتت مي تابه همان روح رفيق منه.خوش اومدي.»
خب،چرا چنين چيزي گفت؟براي من توضيح بدهيد.چرا؟شايد پسري داشت که مرده بود،شايد اصلا پسري نداشت،شايد تنها بود،شايد مسخره بازي در مي آورد.کسي چه مي داند؟شايد متوجه احساسات غليظ من شده بود.هر از چندي در مراسم امضاي کتاب هايم،دختران و پسران کوچکي را مي بينم که پر از شور وشوقند،آتشي از چشم هايشان زبانه مي کشد و توجه شما را جلب مي کنند.شايد همين او را جذب کرده بود.
وقتي از آن جا برگشتم کنار چرخ فلک ايستادم و اسب ها را تماشا کردم که با موسيقي«اوها يوي زيبا»دور هم روانه بودند،گريه کردم.اشک ها از روي گونه هايم پايين مي ريخت.مي دانستم که آن روز به خاطر آقاي الکترو چيزي در من تغيير کرده،حس کردم تغيير کردم.به اين که فکر مي کردم بدنم يخ مي زداما به خانه برگشتم و چندين روز بعد شروع به نوشتن کردم،آغاري که هرگز پايان نداشت.
هفتاد و هفت سال از آن زمان مي گذردو من هنوز خيلي خوب به يادش مي آورم.شب بعدش دوباره برگشتم و او را ديدم.با شمشيرش روي صندلي نشسته بود،دکمه را زدند و موهايش سيخ شد.بلند شد و با شمشيرش کساني را که در رديف جلويي نشسته بودند لمس کرد،دختر و پسر.ابرو،دماغ و چانه مرا هم لمس کرد وآرام گفت «تا ابد زندگي کن»و من هم تصميم گرفتم همين کار را بکنم.
منبع:داستان همشهري شماره 1(دوره جديد)
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}